امروزی که زنده ای ... (2)

 

 

به نام دوست که هرچه داریم ازاوست...


تق و لق اند.

موزاییک های کف پیاده رو.

رایحه ی دلپذیر مرگ موشِ معلق در فضا، 

مثل هزارتا چیزِ دیگه که راست راست

واسه خودش می چرخه و بی درنگ از حفره های بینی وارد و خارج میشه.

برای یه لحظه زند گی . نفس .

وچه تنفسی!!!

ادامه مطلب ...

امروزی که زنده ای ... (1)


به نام دوست که هرچه داریم از اوست

 

اگه امروز آخرین روزی باشه که مهمونِ زمینی ....

چی؟؟؟؟؟

از رختخواب که کنده میشی ، دست هات رو به هم می دوزی ویه حوضچه ی

کوچیک پرآب که پر وخالی میشه روی صورتت.

سرت رو بالا میاری وتوی آیینه خیره میشی. یه دفعه تار موی سپیدی لابه لای یک دست مشکی موهات نگاهت رو می قاپه!

به آینه نزدیک میشی تا آمار دقیق و محل حادثه رو کشف کنی وعلت.

زیر لب غر میزنی ! هی زمونه . پیرشدیم ها ...

ادامه مطلب ...

آ مثل آسایش

بسم الله النور.

بسم الله نورالنور.

بسم الله نورعلی نور.




به نقطه که میرسی پایان خطه وانتهای آدرس.

سرکه می چرخونی باسردر بزرگ وچشم گیری مواجه میشی

که از دیدنش ته دلت خالی میشه.

                    

آسایشگاه.

      

در زمخت وسکوت سنگین آهن.

عابرای این کوچه آهسته گام برمی دارند.

پرنده ها بی صدا بال میزنند.

مبادا که ترک بردارد...

ورودی محوطه چیزای قشنگی واسه دیدن میشه پیدا کردکه ساعت ها از دیدنشون سیر نمیشی.

تن پوش سبز روی دیوارها و چمن های یکدست که لابه لاشون رزهای هنردست باغبان پیداوپنهانند، بهونه ی خوبیه برای نفس کشیدن.اونم واسه ریه های پرازدود شهرنشین.

پلکان ممتد باریکی تکلیف مهمان هارو روشن میکنه.

ازش که بالا میرفتم،چشمم خورد به استخرپرازخالی اما آبی ای که دورتادورش رو حصارکشیده بودند،ازترس اینکه مباداکسی هوس های کودکانه بکنه...

ولی آخه ، خالی بود.

با پشت سر گذاشتن پله ها به ایوان بزرگی رسیدم که دورتادورش رو صندلی های جورواجورچیده بودند.

بعضی هاشون بدجورزوارشون دررفته بود،بعضی هاشون هم جاداشتن واسه کهنه شدن. یه سری هنوز سلفون هاشون بهشون بود که ازبقیه جدابودنند. درست مثل اهالی آسایشگاه.

آدم هایی که تازه واردبودند قوی ودلخوش به وعده ی دیدارهای هفتگی وپیشکسوت ها،

ولو روی صندلی یا ویلچر،رها از زمان ومکان وتسلیم معرفت بشر.

بین صندلی ها وآدم ها چشمم ناخداگاه به سمت جوون سی ساله ای کشیده شد که نه فقط من بلکه سایریین رو هم به سمت خودش جذب میکرد.روی راحتی نسبتا تمیزی به آسودگی وفارغ از تکاپوی روزجوونی لم داده بود.یابهتربگم،ولوشده بود. نه! یه جورایی بی حال بود.

رنگ به رخ نداشت،چهره اش آروم بودولی چشماش...

پرازحرف بود.مستاصل،نگران وهرازگاهی لبخند تلخی میون لباش میدویید.

نگرانیش نه بابت زنش بود نه بابت بچه هاش. فارغ ازهردو نعمت بود.ظاهرا تازه سنش به این حرف ها قد میداد که اینطوری شد.

نگرانیش بابت درس و مشق دانشگاه هم نبود. آخه یه زمانی ازشاگردزرنگ های دانشگاه شریف بودو یلی واسه خودش.

نگرانیش واسه روزگاروآدم هاش بود.آدم هایی که خیلی ساده از کنارش گذشتندوخم به ابروشون

نیاوردند.

شایدم جادوگر شهر اوز قلب هاشون دزدیده بود که از نعمت اشک محروم شده بودند.

آدم آهنی ای که بعداز اون تصادف لعنتی حتی پشت سرش رو هم نگاه نکردوچنان پاشو روی پدال گاز فشارداد که انگار...

حالا فرارکردی، دنیافرارنمی کنه. دنیاهست. صبورانه. عادلانه کمربه جبران این بی محبتی بسته

و جایی همین نزدیکی ها خفتت میکنه.

اونوقته که کاری باهات میکنه تا صدبار به قطع نخاع شدن رضایت میدی.

نگرانیش ازعاقبت آدم هاست واون خنده هه...