امروز...

امروز را دیدم..
دوان دوان از کوچه های دیروز آمده بود...
خیس باران.بی چتر و لباس گرم..
عاشق بود گویی..
مردی را دیدم زیر گذری محقر آهنگی از جان مایه اش را از گلوی خسته ی ویولنی پیر بیرون میکشید تا شاید کودکش را به اندازه سهمش از روزی امروز سیراب کند...
ومردمانی دیدم گویی از جنس هر روز ، از جنس خستگی های ناتمام که دلتنگی هایشان را بر صورتهای باران خورده هم فریاد میزدند..
انگار پاییز هم از پسشان برنمی آمد...
امروز را دیدم..
دیدم که چگونه عصای پاهای مفلوجی را چسبیده بود تا در آرزوی راه رفتن جوان مرگ نشود...
امروز را دیدم...
که مردمانی در انتخاب لباس گرم و رنگ رخسارشان گذراندند و مردمانی در فکر تکه زمینی بی نصیب از باران..
و امروز سرد بود با همه ی لباسهای گرم....
و امروز مردمانی بسیار زیر همین باران ماندند تا عاشقی را فراموش کنند..
کودکانی خنده بر لب خشکیده تا نبینند برف در راه را... .
امروز تنها امروز بود...امروزی که فردا در میدان دیروز آویخته خواهد شد...
آبان ماه نودو چهار
نعیمه ذریعه