لبخند

یا الله


 

مرا دیدی

تو را دیدم

نگاهت را نفهمیدم

ندانستم

نپرسیدم

فقط دیدم

و حس کردم

میان دیدن و دیدن

چه بسیا ری

تفاوت هست

وخندیدی

نخندیم

دزدیدم نگاهم را

وترسیدم

نترسیدی

وخندیدی

چنان ،گویی..

که ماه و کوکبان  با تو

به خنده پای کوبیدند

نخندیدم

فرار چشم هایم را

به ماندن ، خیره گشتن

مقدمش دادم

وخندیدی

ازآن خنده ..

گذشتن کا ر سختی بود

تو دانستی

و  خندیدی

میان خنده هایت گم شدم ناگه

لبم وا رفت

به پایین و به بالا

جست

ولبخندی بسی زیباتر از خود را در آن دیدی

وخندیدی

و فریادی..

درون سینه ام بی تا ب

جان می کند

که جان کندن

بسی آسوده تر بودش

ولی زیبایی اش کافی و بس بودش

صدای تند و بی تاب اش

نشان بود از تب اش ، تاب اش

میان حس رنگینی

که بوی نوی عیدی داشت

میان جنسی از

شادی

وشاید غم

رها گشتم

وخندیدی

وخندیدم

نمیدانم چرا !؟

اما به هرگوشه

به هرکنجی نظر کردم

تو را دیدم

وخندیدم

و راحت شد

و عادت شد

همان خنده

همان لبخند

......

 

و عادت شد ...

یا الله




توفهمیدی !!؟؟

نفهمیدم...

که من ، اصلا نفهمیدم

که هفته کِی ، کجا

بلعید روزم را

و ماه آن را فرو دادش

و سال آن را تشر می زد

که روزی تازه و ماهی

وحرفی تازه تر باید ...

ولی من ، ما

و تو حتی !!!

بر تکرار این دوران

و بی اصرار

درخت سرد عادت را

غذا دادیم ...