سکوت یلدا

نفس های باد سوز داشت.
از لابه لای لولای پوسیده پنجره خوش خیال میخزید تو دل اتاق و بلند بلند سرفه میکرد.
خواب مونده بود خورشید زیر لحاف گرم و نرمش و بی خبر، از جولان باد سرکش. گه گداری خیلی بی رمق جوری که انگارروحشو ساییده باشن، نیم نگاهی می انداخت توی حیاط و میچرخید دور تا دور. بعدم بدو بدو ازدیوار بالا میرفت و ناپدید میشد .
گیره های روی طناب با چنگ و دندون چسبیده بودن به چهارتا دونه رختِ آفتاب خورده ی وارفته ،که نکنه باد غنیمت بگیره و بره !
که اونوقت کی میخواست غرغرهای پیرزن حال ندارو بشنوه !
درخت مو دیوارو محکم بغل کرده بود و مراقب تتمه ی برگ های سرما خورده ی نیمچه زردش ، که هوس رفتن به سرشون نزنه وهمسفر باد نشن.
گنجشک ها یه گوشه گوله شده بودن و به صدای معده های خالی شون گوش میدادن و منتظر رسیدن پیرزن که سهم بی اشتهایی شو بگیرن و دعا کنن که  پیرزن هیچ وقت گرسنه ش نشه !
هراز گاهی آسمون چش غره ای می رفت و ابرها از هول نگاه تیزش میلرزیدن به خودشون و اینطرف و اونطرف می رفتن.
تار موهای طلایی  روشنک همسایه ، همسوشده  بودن با لباس پر از برگ های پاییزی باد.
آب روی حوض تکونی میداد به خودش و ماهی هارو به گوشه ای هل میداد.
باد زوزه کشان زور نمایی میکرد واسه پنجره های بینوا و محکم تو گوششون میزد .انگار اومده بود واسه عرض اندام. واسه منم منم
صدای خفیف پیرزن غرور باد رو شکست ! برای لحظه ای آروم شد،  مجالی به اندازه ی گذر از عبور حیاط کافی بود واسه پاهای نحیف پیرزن. دستای لرزونش رو گره زد به هرچی که جلو راهش بود تا یاریش کنن تو بالا رفتن از پله ها.
کی فکرشو میکرد یه روز همین نرده های زبون نفهم بشن عصای پیریش!
سوغاتی باد ،  برگ های کف اتاق بود با کلی خاک ،  و منتظر بوسیدن پاشنه های خاردار پیرزن.
پنجره هارو بست و برگ هارو به حال خودشون رها کرد . بخچه ی حمومشو گوشه ای ولو کرد .رخت های مچاله شو که پر بود از آب نچلونده شده ،  پهن کرد روی بخاری بی بخار! لیوانشو برداشت .  آب ته لیوان لعابی  لب پریدش کافی بود،  واسه قورت دادن درمونه درد نگفته ش ! که تجویز حکیم بود و تشخیص علم پزشکی!
خوب میدونست که نه حکیم دردشو میدونه و نه  پیرزن های صف نونوایی ، نه قصاب میدونه ونه بقال!
لب و لوچه ای جمع و هورت آبی ،  و قورت دادن با زحمت با صدای اعتراضی در گلو.
موهای حنایی شو باز کرد . گرچه دستاش بالا نمی اومد اما شونه ی کم دندونه ش بلد بود کار خودشو که چطوری لابه لای موهای رفیق دیرینه ش خود نما یی کنه.
سهمش از گرفتن ناخن های چروکیده اش ، ضعیف آهی شد  و قطره خونی که رنگ باخته بود مثل خیلی چیزای دیگه . مثل افکار پیرزن ، مثل خونه و درو دیوار خاک گرفته ش،  مثل عاطفه ی زنگار گرفته ی بچه هاش.
رختخواب پلاسیده ش خیلی وقت بود منتظر گرمای جون نداره پیرزن بود . مثل همیشه آغوشش باز بود واسه دلتنگی ها و خستگی های پیرزن ! آروم دراز کشید.
فردا شب ، شب یلداست.
امسال دیگه لازم نبود طولانی ترین شبش رو شریک بشه با سفره ی خالی و عکس های رنگ پریده ی بچه ها و نوه هاش . کنار تیک تاک ساعت تنهایی هاش ، که زیاد لحظه های بی کسی شو به رخش کشیده بود!
چشماش آروم گرفت و برای آخرین بار به پلک هاش اعتماد کرد .
باد آروم شد و پنجره سرشو کوبید به دیواراز غصه ی نشنیدن ناله های پیرزن.
همه چیز اومدن زمستونو نوید میداد
حتی تن سرد و بی جان پیرزن.

نظرات 1 + ارسال نظر
ف.قاف پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ http://fe-ghaaf.blogsky.com

خیلی قشنگ بود عزیزم ..
به من که خیلی چسبید ..
دلتنگ اینجور تصویر سازیا و شخصیت پردازیا بودم ...

ما خیلی وقتا بلد نیستیم از چشم دیگران ببینیم زندگی رو
درک کنیم پیرزن رو ، یا خیلیای دیگه که هزار جور دیگه ، با هزار درد و دلخوشی دیگه می گذرونن یلدا رو

ممنونم برای این تابلوی قشنگ که برای ما ترسیم کردی :)
خوب باشی
یلدام مبارک

مرسی عزیزم .
خوشحالم که تونستم رنج های تنهایی رو تداعی و به قول شما تصویر سازی کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد