امروزی که زنده ای ... (3)

                        

"به نام دوست که هرچه داریم از اوست"

 

فکرت مشغوله و چشما ت دنبال میکنه ، سبزی چمن های تروتازه بلوار رو،

ونگاهت قسمتِ باغبونای وسط بلوار میشه که چه صادقانه و بی هیچ شیله و پیله ای

نون و نمیگم پنیر ولی لقمه غذایی که دارند رو باهم سهیم میشن .

این آدما از اون دسته آدم هایی اند که پایین دادن لقمه هاشون احتیاجی به نوشابه های

مجاز و غیر مجاز،

خارجی و وطنی نداره . چون لقمه هاشون فرق داره با خیلی از

لقمه هایی که با انبار انبار نوشابه هم پایین نمیرن . لقمه هاشون حلالِ . حلال ...

وقتی هم متوجه نگاهت میشن ، تا از لقمه های سفرشون کامی تازه نکنی دست

برنمیدارند وروزشون شب نمیشه .

بالاخره تسلیم مرام و معرفت شون میشی و هم سفره شون .

دل رو به لقمه ای نون و عشق مهمون میکنی که فرق داره با همه ی لقمه های دنیا .

به رسم ایرونی جماعت سر حرف باز میکنی تا ادای احترام کرده باشی

به ازای لقمه ی زیر دندونت ،

ومیگی اگه امروز آخرین روزی باشه که زنده ای چیکار میکنی !؟


آرام نگاهی و تبسمی  "هرچی خدا بخواد "


گفتن یا شنیدن این جمله تبد یل  به عادت هامون شده مثل هزارتا اصطلاح دیگه که نقل

و نبات حرف هامونِ .

حالا راست و دروغش پای خودم و خودت !! خدا وکیلی . حرضت عباسی و..


ولی گوینده داریم تا گوینده . شنونده داریم تا شنونده .

لحن کلام پیرمرد بر سکوت اجبا ر میکنه . سکوت .

حس سبکی از سنگینی باری که جنسش غریبه واست و تکرار عبارت "خواست خدا"

بوی چمن آب خورده . بی ناخالصی . بی مرگ موش .


و آسمون آبی . وسط بلوار . ولی آبی . یا شا ید به چشم پایتخت نشینِ آبی ندیده ای

 که کور رنگی گرفته .


"هنوز باهامون قهر نکرده . آسمون میگم . با این همه چیزای جور واجوری که از من و تو و این مردم دیده .هنوز سایه اش رو سرمونه . امونمونه."

حرف های خوش قلب مهربونیِ که مبهوتت کرده.


به جون کندنی دل میکنی از متفاوت آدم هایی که به ندرت پیدا میشن ،

که گاهی شک میکنی به فیزیک انسانی شون و میگی نکنه جنسشون چیزی غیر گِل باشه ، و به دعای خیری بدرقه ات میکنند :


"خدا به همراهت جوون"


توی معنی همه ی روزمرگی ها گم شدی . شایدم تازه پیدا شدی . چون داری بهشون فکر میکنی .

چون ترسیدی که مبادا فرصت فکر کردن رو  هم نداشته باشی ، حتی به روزمرگی ها .


صدای بوق اطرافیان هوش از سرت میبره ،

که دست به بوق و تنگا تنگ ماشین گل گلی که

داماد و عروسی رو سواری میده به خونه ی بخت ، حرکت میکنند .


مردمان هموطن پرستی که عشق شون شراکت در شادی ها ی همدیگه ست .

و عروس خانوم . با زلف های افشون و لباسی که ...

 و به لبخندی شیرین ، مستفیض میکنه همشهری هاشو.


تو این گیرودار جوانکی موتور سوار به رسم مرام و معرفت و

البته ناموس پرستی برای عرض تبریک سرکی به داخل اتومبیل میکشه ،

ازسمت عروس خانوم ، و ظاهرا به سبک خودش ابراز ادب میکنه .


و این بی ادبیش رو آقا داماد بی جواب نمیگذاره ،

با لب و لوچه ای که معلومه به حرف بی تربییتی باز نشده ، میگه "حیوان"

عروس خانومم برای ختم قائله لبخندی شیرین تر از قبل روی لبش ترسیم

 میکنه و میگه ولش کن ، روزمون خراب نکن .


و نتیجه گیری شا زده داماد به سادیسمی و روانی ختم به خیر میشه و

هیچ وقت از خودش نمیپرسه که چرا اینجا و توی همچین شرایطی

چنین حرفی رو اونم از همچین شخصی باید میشنید !


چون یه شبه . زود باید فراموشش کرد.


تا حالا از خودت پرسیری که چرا یه روانی روانی میشه !؟

بگذر از استدلال هایی که تو هر کتاب و مجله ای نوشتن .


به تک تک ثانیه ها ی امروزی که گذشت درگیر میکنی ذهنت رو

و از روی حس غریبی که باهاش زاده شدی به سمت محل آرامش و لذت

حرکت میکنی . فرق این خونه رفتن با سری های پیش اینه که با 

چشمای با ز راه میری .بازه باز.   

تازه  میفهمی که ناتوان و درمونده ای که در بدر دنبالش بودی خودت هستی .


روزی که هیچ بهونه ای برای دوست داشتن اطرافیانت پیدا نکردی اون روز ، روز ناتوانی توست .

همیشه فرصت دوست داشتن رو بهمون نخواهند داد . فرصت دست گرفتن . فرصت تبسمی که میزبان چشمای مهربون یا غیر مهربونی باشه که خواسته یا ناخواسته مهمون صورت و البته سیرت  تومیشن .


 با رادیو تاکسی هم صدا میشی :

"می اندیشم که شاید خواب بوده ام .

خواب دیده ام .

خواب بوده ام ."

 

به قول مرحوم شکیبا یی:

مهربانی را بیاموزیم .

فرصت آیینه ها در پشت در مانده ست .

روشنی را میشود در خانه مهمان کرد .

میشود در عصر آهن مهربان تر شد .

سایبان از بید مجنون . روشنی از عشق .  میشود جشنی فراهم کرد .

مهربانی را بیاموزیم .

مهربانی کودکی تنهاست ....

 

 

پایان

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ق.ظ http://migam.blogsky.com

ایول , زیبا بود .
کلا از این نوشته هایی که به چندین نکته و مطلب اشاره میکنه خوشم میاد .

سامان شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://www.vaaleh.blogfa.com

سلام،
از توصیف هات خوشم میاد(یه جورایی رئالیستیه...)
ولی مراقب باش متن هات شعار زده نشن...!

سلام.
چه عجب!سرفراز کردید استاد.
تو فکرش هستم ،و به کمکتون امیدوار.
سپاس از راهنماییت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد