"به نام دوست که هرچه داریم از اوست"
فکرت مشغوله و چشما ت دنبال میکنه ، سبزی چمن های تروتازه بلوار رو،
ونگاهت قسمتِ باغبونای وسط بلوار میشه که چه صادقانه و بی هیچ شیله و پیله ای
نون و نمیگم پنیر ولی لقمه غذایی که دارند رو باهم سهیم میشن .
این آدما از اون دسته آدم هایی اند که پایین دادن لقمه هاشون احتیاجی به نوشابه های
مجاز و غیر مجاز،
خارجی و وطنی نداره . چون لقمه هاشون فرق داره با خیلی از
لقمه هایی که با انبار انبار نوشابه هم پایین نمیرن . لقمه هاشون حلالِ . حلال ...
وقتی هم متوجه نگاهت میشن ، تا از لقمه های سفرشون کامی تازه نکنی دست
برنمیدارند وروزشون شب نمیشه .
بالاخره تسلیم مرام و معرفت شون میشی و هم سفره شون .
دل رو به لقمه ای نون و عشق مهمون میکنی که فرق داره با همه ی لقمه های دنیا .
به رسم ایرونی جماعت سر حرف باز میکنی تا ادای احترام کرده باشی
به ازای لقمه ی زیر دندونت ،
ومیگی اگه امروز آخرین روزی باشه که زنده ای چیکار میکنی !؟
آرام نگاهی و تبسمی "هرچی خدا بخواد "
گفتن یا شنیدن این جمله تبد یل به عادت هامون شده مثل هزارتا اصطلاح دیگه که نقل
و نبات حرف هامونِ .
حالا راست و دروغش پای خودم و خودت !! خدا وکیلی . حرضت عباسی و..
ولی گوینده داریم تا گوینده . شنونده داریم تا شنونده .
لحن کلام پیرمرد بر سکوت اجبا ر میکنه . سکوت .
حس سبکی از سنگینی باری که جنسش غریبه واست و تکرار عبارت "خواست خدا"
بوی چمن آب خورده . بی ناخالصی . بی مرگ موش .
و آسمون آبی . وسط بلوار . ولی آبی . یا شا ید به چشم پایتخت نشینِ آبی ندیده ای
که کور رنگی گرفته .
"هنوز باهامون قهر نکرده . آسمون میگم . با این همه چیزای جور واجوری که از من و تو و این مردم دیده .هنوز سایه اش رو سرمونه . امونمونه."
حرف های خوش قلب مهربونیِ که مبهوتت کرده.
به جون کندنی دل میکنی از متفاوت آدم هایی که به ندرت پیدا میشن ،
که گاهی شک میکنی به فیزیک انسانی شون و میگی نکنه جنسشون چیزی غیر گِل باشه ، و به دعای خیری بدرقه ات میکنند :
"خدا به همراهت جوون"
توی معنی همه ی روزمرگی ها گم شدی . شایدم تازه پیدا شدی . چون داری بهشون فکر میکنی .
چون ترسیدی که مبادا فرصت فکر کردن رو هم نداشته باشی ، حتی به روزمرگی ها .
صدای بوق اطرافیان هوش از سرت میبره ،
که دست به بوق و تنگا تنگ ماشین گل گلی که
داماد و عروسی رو سواری میده به خونه ی بخت ، حرکت میکنند .
مردمان هموطن پرستی که عشق شون شراکت در شادی ها ی همدیگه ست .
و عروس خانوم . با زلف های افشون و لباسی که ...
و به لبخندی شیرین ، مستفیض میکنه همشهری هاشو.
تو این گیرودار جوانکی موتور سوار به رسم مرام و معرفت و
البته ناموس پرستی برای عرض تبریک سرکی به داخل اتومبیل میکشه ،
ازسمت عروس خانوم ، و ظاهرا به سبک خودش ابراز ادب میکنه .
و این بی ادبیش رو آقا داماد بی جواب نمیگذاره ،
با لب و لوچه ای که معلومه به حرف بی تربییتی باز نشده ، میگه "حیوان"
عروس خانومم برای ختم قائله لبخندی شیرین تر از قبل روی لبش ترسیم
میکنه و میگه ولش کن ، روزمون خراب نکن .
و نتیجه گیری شا زده داماد به سادیسمی و روانی ختم به خیر میشه و
هیچ وقت از خودش نمیپرسه که چرا اینجا و توی همچین شرایطی
چنین حرفی رو اونم از همچین شخصی باید میشنید !
چون یه شبه . زود باید فراموشش کرد.
تا حالا از خودت پرسیری که چرا یه روانی روانی میشه !؟
بگذر از استدلال هایی که تو هر کتاب و مجله ای نوشتن .
به تک تک ثانیه ها ی امروزی که گذشت درگیر میکنی ذهنت رو
و از روی حس غریبی که باهاش زاده شدی به سمت محل آرامش و لذت
حرکت میکنی . فرق این خونه رفتن با سری های پیش اینه که با
چشمای با ز راه میری .بازه باز.
تازه میفهمی که ناتوان و درمونده ای که در بدر دنبالش بودی خودت هستی .
روزی که هیچ بهونه ای برای دوست داشتن اطرافیانت پیدا نکردی اون روز ، روز ناتوانی توست .
همیشه فرصت دوست داشتن رو بهمون نخواهند داد . فرصت دست گرفتن . فرصت تبسمی که میزبان چشمای مهربون یا غیر مهربونی باشه که خواسته یا ناخواسته مهمون صورت و البته سیرت تومیشن .
با رادیو تاکسی هم صدا میشی :
"می اندیشم که شاید خواب بوده ام .
خواب دیده ام .
خواب بوده ام ."
به قول مرحوم شکیبا یی:
مهربانی را بیاموزیم .
فرصت آیینه ها در پشت در مانده ست .
روشنی را میشود در خانه مهمان کرد .
میشود در عصر آهن مهربان تر شد .
سایبان از بید مجنون . روشنی از عشق . میشود جشنی فراهم کرد .
مهربانی را بیاموزیم .
مهربانی کودکی تنهاست ....
پایان
ایول , زیبا بود .
کلا از این نوشته هایی که به چندین نکته و مطلب اشاره میکنه خوشم میاد .
سلام،
از توصیف هات خوشم میاد(یه جورایی رئالیستیه...)
ولی مراقب باش متن هات شعار زده نشن...!
سلام.
چه عجب!سرفراز کردید استاد.
تو فکرش هستم ،و به کمکتون امیدوار.
سپاس از راهنماییت.