امروز...

امروز را دیدم..
دوان دوان از کوچه های دیروز آمده بود...
خیس باران.بی چتر و لباس گرم..
عاشق بود گویی..
مردی را دیدم زیر گذری محقر آهنگی از جان مایه اش را از گلوی خسته ی ویولنی پیر بیرون میکشید تا شاید کودکش را به اندازه سهمش از روزی امروز سیراب کند...
ومردمانی دیدم گویی از جنس هر روز ، از جنس خستگی های ناتمام که دلتنگی هایشان را بر صورتهای باران خورده هم فریاد میزدند..
انگار پاییز هم از پسشان برنمی آمد...
امروز را دیدم..
دیدم که چگونه عصای پاهای مفلوجی را چسبیده بود تا در آرزوی راه رفتن جوان مرگ نشود...
امروز را دیدم...
که مردمانی در انتخاب لباس گرم و رنگ رخسارشان گذراندند و مردمانی در فکر تکه زمینی بی نصیب از باران..
و امروز سرد بود با همه ی لباسهای گرم....
و امروز مردمانی بسیار زیر همین باران ماندند تا عاشقی را فراموش کنند..
کودکانی خنده بر لب خشکیده تا نبینند برف در راه را... .
امروز تنها امروز بود...امروزی که فردا در میدان دیروز آویخته خواهد شد...
آبان ماه نودو چهار
نعیمه ذریعه 


قسمت

 بسم الله


دلم که تنگت میشود، به کوتاه ترین زمان ممکنی خود را میرسانم پای سجاده ی پر از گوش شنوا!!!!!

در انتهای خواستن های پر از بهانه ام بوی لطیف و آشنایی ذهنم را قاب میکند!

اسیر میشوم!

پیدایت که میکنم حس غریبی آشنا ست که مهمانم میکند برای لحظه های ناب ...

لحظه هایی از جنس بکر...

لحظه هایی به نام قسمت! و قسمت میشودلحظه هایم با تو...

و قسمت میکنی لحظه لحظه ی حضورت را.توجه ات را.آرامش ت را.

و سهیم میشوم سفره ی روزی ات را به اندازه ی سهمم.

هر بار که مهمان سفره ی روزی ات میشوم و مهمان نوازی ات را میبینم ،خجالت میکشم تمام بودنم را!

خجالت میکشم همه ی لحظه هایی را که فراموشت کرده ام !!!!

و پاسخ هایم بی منطق میشود برای همه ی سال های دوری که کنارم بودی و من ....

نو روز








نو  روز می آید

اما هنوز در عمق خاطره های نشُسته ام روزهای زیادی دارم

که کهنه اند!

و من به داشته ی این کهنه روزها زنده ام.....

فرد بی زوج

روز را که به خدا میسپارم ،

شب از دالان وجودم پرسه زنان میگذرد

و در دهلیز قلبم مهمان میشود!

آنوقت است که سنگینی کسری عظیم

از نبود نیمه ای برای تقسیم داشته هایم

بر ضربان بی رمقم چیره میشود!

رفاقت میکند تنهایی!تلخی لحظه های رفاقتش

را تنها یاد تو خوشایند میکند!و شیرینی رویایت میلی

بی مثال برایم به ارمغان می آورد،میلی از جنس بودنت!

از روح یک فرد در جسم یک زوج!



بادبادک

 

 

وقتی خاطرۀ وجودم پر میشود از تو

خالی میشود حباب خیالم از من

رنگ میگیرد خاکستری های زمان

میشوم آن کودک چموش

و کوچک میشود همۀ نگرانی های سوار بر بال باد

تا دور شود

آغوشت را باز میکنی به اندازۀ آسمان

تا گم شود تکه کاغذ های رنگی ام ،از دوری

با تمام وجود میخندم از گم کردنش!

می دانم نزدیک تر از من به توست

بادبادک پر حرفم

دلواپسش نیستم

خوب میدانم

خدا عاشق بادبادک هاست

بادبادک رنگی از من دارد

و من رنگی از تو ....